داستان دختر داستان من و داستان تو

داستان من رو اگه میدونید بمونید ولی اگه داستان داغ من رو نشنیدید یه سری به آرشیو داستان ها بزنید بعد برگردید تا بگم که داستان از چه قراره
به اونجا رسیدیم که رفته بودی(شایدم رفته بودم) سراغ  خوندن داستان من و زن عمو،داستان زن دایی،داستان من و مامان،داستان کردن،داستان سینه،داستان دختر،داستان خاله و.... خلاصه هزار تا داستان خوب و داستان بد دیگه که بخونی( بخونم) وحال کنی( کنم) و جلق بزنی( بزنم) وآبت( آبم) بیاد و...
حالا این وسط بعضیا گفتن که اینا(داستان من و مامان و داستان کردن دختر و داستان دادن و داستان سینه و...و عکس دختر و عکس داغ و...و فیلم....) بهتره تا بری تو خیابون دنبال ناموس مردم!!!!!
منم یه جواب نصفه نیمه دادم که میتونید تو مطالب قبلی ببینید
ولی داستان ادامه داره
حالا ما اینقد حرفای بدبد زدیم بییاین جهت تنوع هم که شده یه داستان کوتاه کاملا واقعی که از قضا داستان دختر و پسری هم هست رو بخونیم
شاید به یه دردی خورد
شاید....
داستان ما از این جا شروع میشه که:
شب  جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه
بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به جوان
اشاره کرد که ........
برو ادامه مطلب
شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه
بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره
اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده
بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود
ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر
اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا
افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر
از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد
باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... .
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد
خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و
بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت
نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش
سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره
مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی
شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا
صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه
راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و
پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر
در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به
عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران
وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

حالا داستان من وتو چقد با داستان میرداماد فرق داره؟؟؟

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را
به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی
بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند «سوره یوسف آیه 53»
انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از
گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد